حمام های سخت
پسر عزیزم ١٠ ماهگیت تمام شد و کارهات داره بزرگونه تر میشه و شیطونیهاتم شیرین تر. دیروز بردمت حمام و داشتم به روزهای اولی که بدنیا اومده بودی و با مامان جون میبردمت حمام فکر میکردم. چقدر دلهره آور بود یک نی نی کوچولو که با چشمهای سیاهش فقط نگاهت میکنه و تو هیچی ازش نمیدونی را بشوری و نگران باشی که مشکلی براش پیش نیاد. چقدر روزی که برای اولین بار خودم تنهایی بردمت حمام خوشحال بودم. احساس مادریم داشت کامل میشد و فکر میکردم که خودم میتونم. چه مراسمی داشت حمام رفتنت. قبل حمام با روغن ماسازت میدادم، توی حمام می خوابیدی توی وانت و من با حوصله اول سرتو می شستم و بعد دونه دونه اجزائ تنت را با دقت. از حمام که می اوردمت بیرون لوسیون بدن بهت میزدم و لبا...
نویسنده :
مهسا
15:55